روزهای جدیدی رو میگذرونم در جایی جدید و هر روز فکر میکنمبه آینده شش ساله ام..... به جایی که خطابم کنند دکتر!
و فکر میکنم به مسئولیتی بزرگی که پذیرفتم.....جان!
سخت است در جوانی بزرگ شدن....سخت است خواب داشتن و نخوابیدن.....سخت است بیرون خواستن و نرفتن....سخت است بیوشیمی خواندن و نفهمیدن..... سخت است ...اما....عجب کیف میدهد....کیف میدهد که هر روز توی آینه به چشمای سرخت نگاه کنی و راضی باشی تماما....از انتخاب همه چی تمومی که کردی..... و لبخند بی حالی که میزنی که ارزشش برابر تمام قهقه های سرخوش دنیاست... صبح دیگری آمده....شنبه دیگریست..... و من لباسِ بزم گونه ی رزمِ خود را میپوشم....برای هفته ی دیگری که پیش روی جوانی من است....
دور ترین کرانه...برچسب : نویسنده : helia77a بازدید : 103